loading...
توفاز|سرگرمی تفریحی توفاز
قابل توجه کلیه کاربران توفاز
با عضویت و ارسال مطلب در سرگرمی تفریحی توفاز یک درجه رایگان در تی وی چت به شما اهدا میشود
توجه داشته باشید که کاربری که بیشترین ارسال را داشته باشد در پایان هر ماه درجه دریافت میکند
احترام گذاشتن به قوانین سرگرمی تفریحی توفاز الزامی میباشد.و در صورت مشاهده مطلبی مغایر با قوانین توفاز
با نویسنده مطلب برخورد جدی میشود

جذب مدیر فعال

جهت تایید مطالب کاربران نیازمند یک مدیر فعال هستیم

شرایط مدیر فعال:

1:حضور جدی در توفاز

2:ارسال شماره موبایل..استان محل زندگی...نام و نام خانوادگی

-----

جذب مدیر فعال برای مدیریت بخش های انجمن


-----

اگر امادگی مدیریت در توفاز را دارید..

نام

نام خانوادگی

استان محل زندگی

خود را به  شماره 5000236231 ارسال نمایید

محمد بازدید : 27 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)
 
در مدرسه هیاهو بود بچه ها دسته دسته در هر گوشه ایستاده و درباره موضوع های مختلف صحبت میکردند یکی از فوتبال دیشب یکی از فیلم و..
بجز بابک که فکرش در خانه بود.
روزقبل:بابک بیا درس ها تو بخون ول کن بازی رو نه مامان فردا ورزش داریم میخام خوب تمرین کنم که حال سعید رو بگیرم. باشه حالا بازی کن بزار شب بابات بیاد من میدونم و تو. بابک همچنان داشت با توپش بازی میکرد که به طور اتفاقی توپش تو زیر زمین خونشون افتاد بابک که چیز های در مورد اون زیرزمین از گوشه کنار شنیده بود از ترس جلو نمیرفت آخر سر اگه بخاطر حال گیری از سعید هم بود به سمت زیر زمین رفت آرم از گوشه ی پنجره نگاهی به زیرزمین انداخت هیچ چیز معلوم نبود ناگهان سریع به طرف خانه دوید و مستقیم وارد آشپز خانه شد وجعبه ی کبریت رو برداشت. مامانش گفت: باز جایی رو آتیش نزنی بابک هم مثل همیشه گفت باشه و دوباره به سمت زیرزمین رفت در زیرزمین باز کرد سوکت کبریت رو محکم به ورقه کشید بوی گوگرد در فضا پیجید آرام آرام قدم بر میداشت ناگهان توپش رو در گوشه ای از زیرزمین دید با خوشحالی دوید که توپش رو برداره که کبریت خاموش شد و دستش رو سوزاند در همون لحظه جعبه ی کبریت از دستش افتاد هر چی با دستش زمین رو لمس کرد هیچ چیزی پیدا نکرد فقط قسمت در ورودی زیرزمین معلوم بود همون لحظه صدا بسته شدن در اومد بابک فهمید که باباش از سر کار اومد بابک که دو دل شده بود از یک طرف باباش و از طرف دیگر توپش بود سریع به سمتی که توپش رو دیده بود رفت تا دستش رو دراز کرد توپش اومد تو دستش اما همون لحظه چیزی مانند گوسفند پشمالو به دستش خورد بابک از ترس جیغی زد و به طرف در دوید سریع از زیرزمین خارج شد و در رو محکم بست وقتی نگاش به توپ افتاد تعجب کرد توپش خونی بود هر چی فکر کرد هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید که باعث خونی شدن توپ بشه همون لحظه صدای باباش اومد بابک بابک بیا اینجا بابک بعد از سلام کردن رفت تو اتاقش و روی تختش دراز کشید و کتابش رو تو دست گرفته بود و داشت میخوند ولی ذهنش تو زیرزمین بود تا اینکه بعد از یک ساعت مامانش اون رو صدا زد بیا شام آمادست بابک بعد خوردن شام و زدن مسواک دوباره به اتاقش برگشت و به خوابی عمیق رفت.
فردا آن روز: در مدرسه هیاهو بود بچه ها دسته دسته در هر گوشه ایستاده و درباره موضوع های مختلف صحبت میکردند یکی از فوتبال دیشب یکی از فیلم و..
بابک که فکرش جای دیگه بود در فکری عمیق فرو رفته بود که ناگهان زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه دوباره به سمت کلاس ها برگشتند در کلاس هم بابک داشت با بغل دستیش درباره وقایع دیروز حرف میزد که معلم ناگهان صدایشان کرد و به هر دو یک منفی داد. چشم بابک به سمت معلم بود ولی ذهنش نه. بعد از خوردن زنگ مدرسه همه به سوی خانه هایشان راهی شدند. وقتی که بابک به خونه رسید سریع رفت لباس ها شو عوض کرد و به سمت زیرزمین رفت ناگهان..

 

محمد بازدید : 29 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

سلام من محسن ربیعی هستم 24 سالمه ساکن کرج از بچگی

 با خودم عهد بستم هیچوقت نترسم برای همین از همان بچگی

 ترسناکترین فیلمها از قبیل جن گیر و طالع نحس و..رو میدیدم و

احظار روح میکردم.حدود دو هفته پیش دختر جوان همسایه بغلی ما

یکشب در حالی که آتش گرفته بود از پشت بام خانه شان به حیات پرید

و تا سر حد مرگ سوخت.پدر پیرش هم دیوانه شد و در تیمارستان بستری شد.

 پلیس نتوانست علت مرگشو بفهمه و خونشون هم فعلا متروک مانده تا

یکی بیاد بخترش.خلاصه یکی از روزهای آخر هفته مادرم اینا

 چون حال مادربزرگم بد بود به تهران رفتند و گفتند شب می مانند

منم برای اینکه تنها نباشم به دوستم مهرداد زنگ زدم و گفتم

 بیاد خونه ما اونشب ما در مورد همه چیز صحبت کردیم تا بحث رسید

 به ترس و وحشت مهرداد با لحنی از تمسخر گفت: اگه من الان اینجا

نبودم تو از ترس شلوارتو خیس میکردی نه و بعد هرهر خندید.

 گفتم: اگه یه نفر تو دنیا باشه که از هیچ چیزی نترسه اونم منم خودت خوب

 میدونی .مهرداد با بی حوصلگی گفـت: برو بابا اینا همش حرفو دروغه

منم با عصبانیت گفتم: چرند نگو هیچم دروغ نیست

من از بچگی با جن و روح بزرگ شدم اصلا هم از هیچی نمیترسم

مهرداد گفت: اگه راست میگی خوب ثابت کن

چرا همیشه حرفش رو میزنی؟

منم گفتم: خیلی خوب با احضار روح چطوری؟

مهرداد گفت: خوب از هیچی بهتره!

ساعت 12 نصفه شب بود و من و مهرداد داخل حیاط شروع به احضار روح کردیم

برق هم قطع شده و سکوت فضا رو پر کرده بود هنوز چیزی از فراخوندن

روح نگذشته بود که صدایی از داخل خونه متروک آمد.

هردو نگاهی به داخل خانه کردیم و بعد نگاهمون بهم گره خورد

مهرداد گفت: من به این چرت و پرتا اعتقاد ندارم اگه راست میگی همین الان

برو داخل خونه بقلی و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفـت: چیه میترسی؟

راستش کمی میترسیدم اما برای کم کردن روی مهرداد سریع پاسخ دادم: عمرا

سپس نردبون رو روی دیوار گذاشتم و در حالی که ازش بالا رفتم گفتنم

اگه داخل شدم و بهت ثابت شد اونوقت چی بهم میدی ؟

مهرداد گفت: تا یک هفته هرکاری تو بگی میکنم

گفتم: خوبه و از دیوار به حیاط خانه دخترک پریدم

مهرداد از نردبون و بالا آمد و در حالی که کنجکاوانه داخل حیاطو نگاه میکرد

 گفت: باید بری داخل اتاق دختره بعد از پشت پنجره وقتی دیدمت

حرفت ثابت میشه گفتم : باشه و بسمت داخل رفتم

چراغ قوه ضعیف و کم نورو داخل خانه انداختم و به آرامی از پله های

 سنگی خانه بالا رفتم تا به در بسته اتاق دخترک رسیدم.

مونده بودم کلیدش کجاست؟ که نور چراغ قوه روی پله های پشت بام افتاد

 و کلید زنگ زده نمایان شد آن را داخل قفل انداختم و درو باز کردم

در با صدایی ناله کنان باز شد نور ضیف ماه کمی داخل اتاق خوف دختر

را روشن کرد فکر اینکه دوهفته پیش یکی اینجا سوخته و مرده

مثل خوره مغرم را میخورد همین که قدم داخل اتاق گذاشتم

در بسته شد و عرق سردی از پیشانیم سرازیر شد با احتیاط قدم برداشتم

و بسمت آینه قدی و بزرگ دخت رفتم و داخلش به چهره ی رنگ پریده خودم

نگاه انداختم یک لحظه یک نور سفید با حاله آتشین داخل آینه افتاد که باعث شد

قلبم یکدفعه بایسته سریع برگشتم اما چیزی پشتم نبود دوباره به

آینه نگاه کردم خبری از آن نبود با خیالی آسوده گفتم: چه خیالاتی

سپس به سمت پنجره رفتم اما پنجره هم باز نمیشد

محکم به شیشه کوبیدم تا توجه مهردادو جلب کنم اما انگار نه انگار

فریاد زدم : مهرداد صدامو میشنوی اما خبری نبود!

مهرداد من گیر افتادم میخوام بیام بیرون اما نمیشه سپس بسمت

 در رفتم و هرچی مشت و لگد زدم خبری نشد

تا اینکه صدایی روح مانند و زمخت گفت:تازه اومدی به این زودی میخوای بری

با سرعت برق برگشتم و یکدفعه سر جام خشک شدم

 انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد

لبم بسته و دهانم قفل شده بود روی تخت دختر روحی جسد گونه و سوخته

با هاله ای آتشین بصورت وحشتناکی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد

و گفت: تو منو احضار کردی همین چند دقیقه ی پیش

میخواستی بدونی چطوری مردم هان؟

منم مثل تو یک روحو احظار کردم یک روح خبیث از اعماق جهنم

ازاون خواستم تا از آنجا برایم بگه اما چیزی نگفت همینطور ادامه دادم

تا اینکه عصابانی شد و با حرارت جهنم من آتیش زد و از پشت بوم به پایین انداخت

سپس خنده شیطانی کرد و از تخت بلند شد و طوری که در

 هوا پرواز میکرد بسمت من اومد و به حرفش ادامه داد : خوب آقای نترس

حالا نوبت تو که با من بیایی  بعد فریادی کشید و آتش تمام خونه رو پر کرد!

از شدت درد به خودم پیچیدم تمام وجودم آتیش بود

منو با خودش به پشت بام برد و همین که بسمت لبه پشت بوم رسیدیم

 نا پدید شد و گفت بیا دنبالم منم با سرعت به حیاط افتادم و همه جا سیاه شد!

 یکدفعه با صدای مهرداد از جا پریدم

مهرداد:چیه چت شده چرا داد بیداد میکنی پاشو

هیکلم خیس عرق شده بود و داشتم یخ میزدم

در حالی که قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم گفتم : چی شده ؟

مهردادگفت: از من میپرسی ؟

هی داشتی میگفتی آتیش آتیش سوختمو.......

سریع گفـتم: دیشب چی شد؟

مهرداد گفـت: بابا مثلینکه حالت خیلی بده

یادت نیست قرار شد برای رو کم کنی احظار روح کنی که بهونه کردی

و گفتی بزار باسه فردا حالا هم باید احظار کنی مگه نگفتی نمیترسم

سریع سرش داد زدم: دروغ گفتم نمیترسم!

همه میترسن  دیگه هم احظار روح نمیکنم مهرداد خنده ی پیروزمندانه کرد

و گفت: میدونستم چاخان میکنی

کنارش زدمو گفتم: هر طور دوست داری فکر کن حالا برم صبحانه حاظر کنم

 تا از گشنگی نمردیم.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 294
  • کل نظرات : 46
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 88
  • آی پی امروز : 66
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 71
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 312
  • بازدید ماه : 82
  • بازدید سال : 2,845
  • بازدید کلی : 40,516