loading...
توفاز|سرگرمی تفریحی توفاز
قابل توجه کلیه کاربران توفاز
با عضویت و ارسال مطلب در سرگرمی تفریحی توفاز یک درجه رایگان در تی وی چت به شما اهدا میشود
توجه داشته باشید که کاربری که بیشترین ارسال را داشته باشد در پایان هر ماه درجه دریافت میکند
احترام گذاشتن به قوانین سرگرمی تفریحی توفاز الزامی میباشد.و در صورت مشاهده مطلبی مغایر با قوانین توفاز
با نویسنده مطلب برخورد جدی میشود

جذب مدیر فعال

جهت تایید مطالب کاربران نیازمند یک مدیر فعال هستیم

شرایط مدیر فعال:

1:حضور جدی در توفاز

2:ارسال شماره موبایل..استان محل زندگی...نام و نام خانوادگی

-----

جذب مدیر فعال برای مدیریت بخش های انجمن


-----

اگر امادگی مدیریت در توفاز را دارید..

نام

نام خانوادگی

استان محل زندگی

خود را به  شماره 5000236231 ارسال نمایید

teryak بازدید : 25 پنجشنبه 07 فروردین 1393 نظرات (1)

اعتما به نفس و غرور هرکسی فرق میکنه

ولی اعتیاد شوخی بردار نیست. شل بگیری رفتی

حالا من از تریاک میگم که بهش اعتیاد داشتم

تو جمع دوستانم که مینشستم همش باهاشون بحث میکردم سر اینکه اعتیادشون رو ترک کنن و تریاک نکشن

اونا هم ناراحت میشدن نمیدونم چرا ولی چیزی هم به من نمیگفتن که من ناراحت بشم

ولی چون از دوستان قدیمم بودن همیشه نصیحتشون میکردم و میخواستم ترک کنن ولی گوش شنوایی نبود که حرفامو بفهمه.

خونه خودمون هم اصلا نمیذاشتم کسی تریاک بکشه خوشم نمیومد. به دلیل اینکه یه شهر مرزی هستم و به افغانستان نزدیکتریم تریاک ارزون تر و معتادامون هم بیشتره

نفرتی که من از تریاک داشتم رو هیچکس نداشت ولی چه کنیم که .....

یک سال همیشه با دوستان معتادم بودم و معتاد نشدم...با دوستای سالم انگار حال نمیکردم...

این جمع معتاد دور هم که مینشستن چه بلوف هایی که نمیزدن که بعدا چندتا بلوف خوب رو بهتون میگم

برای همین منم سرگرم میشدم....

دوران دبیرستان هم بود با بهترین دوستم که تقریبا همیشه و همه جا با هم بودیم و همسایمون هم بود میرفتیم دبیرستان.این دوستم یه قرص هایی مصرف میکرد..نمیدونستم چی هستن ولی خودش خیلی میگفت که بیا از این قرص ها بخور حال میکنی. پدر تریاکه...

یه مدتی نصیحتش میکردم که اینکار رو نکنه ولی اون توجهی نمیکرد یه مدتی هم هیچی نمیگفتم

این دوستم میگفت . اینو بخوری میتونی راحت بخوابی...دیر ارضایی داره و....کلی چیز دیگه/...

یه روز که جایی بودم و به این نیاز داشتم به دوستم زنگ زدم و گفتم از اون قرص ها داری؟؟نیاز دارم...

گفت آره...منم رفتم و ازش گرفتم....راس میگفت همونطوری بود....

این وضع تکرار شد...چندروزی پشت سر هم خوردم..تا اینکه باورم شد این خوبه....دیگه از تفریح گذشت...وقتی میرفتیم به دبیرستان تو راه یکی من و یکی اون میخوردیم...و تا شب حالمونو نمیفهمیدیم...

بعد 2 هفته دوستم رفت جایی و چندروزی نبود....روز بعد دیدم خمیازه میکشم و بدنم درد میکنه..اصن حوصله نداشتم اعصابم خورد شده بود..خانواده نمیتونستن یه کلمه حرف با من بزنن...اولش نفهمیدم مال چیه زنگ زدم دوستم گفتم اسم اون قرصها چیه و باید از کجا بگیرم....گفت ترامادول و از فلان جا باید بگیری...رفتم گرفتم و حالم خوب شد....خودم اصلا متوجه نبودم که دارم با خودم چیکار میکنم...حالا از اون 00چاق و تپل تبدیل شده بودم به لاغر مردنی...همیشه خانواده گیر میدادن که چیکار میکنی که اینطوری شدی و منم جوابی نداشتم...خواستم از دست این قرص نعلتی خلاص بشم ولی خیلی سخت بود..چندبار خواستم ولی هربار شکست خوردم....

منه مغرور تبدیل شدم به یه آدم ضعیف بی حوصله

بالاخره باورم شد که معتاد شدم رفتم سراغ تریاک و تو جمع دوستانم مینشستم و منم تریک میکشیدم...ترامادول رو ترک کردم ولی معتاد تریاک شدم

بعدا براتون میگم که چقد اعتیاد تریاک داشتم و چطوری ترکش کردم

teryak بازدید : 63 پنجشنبه 07 فروردین 1393 نظرات (0)


لازم به توضیح است که این مطلب یک باز نویسی تخیلی از یک نوشته قدیمی از متون ادب فارسی( احتمالا از عبید زاکانی) می باشد . فکر کنم نام اصل قصه ماهیخوار و ماهیان بوده است و

ممد سعید ،  آتقی ، ماموران ومعتادان  به ترتیب جایگزین

مرغ ماهیخوا، خرچنگ، صیادان  وماهیان  می باشند:

                                       
آورده اند تریاکی بود ممدسعید نام٬برلب منقل نشسته بودی و به قدر حاجت زغال به ماشه گرفتی و بر وافور نهادی وروزگار در خصب ونعمت می گذشت و با خود می گفت :

                     آنکو به سلامت است ونانی دارد                     وز بهر  نشست  آشیانی دارد
بقیه در ادامه مطلب

محمد بازدید : 35 شنبه 24 اسفند 1392 نظرات (0)

ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﻭﻗــﺖ ﺯﺷﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺷﮑﺴﺖ ﻋﺸﻘﯽ ﻧﺨﻮﺭﺩﻡ …!!

****

 میگما !!! یه وقت زشت نباشه با این سن و سال، بارون كه میاد، ما هیچ خاطره اى تو ذهنمون زنده نمیشه!

****

میگم که هوا اینقد دو نفرس یه وقت زشت نباشه من تنهایی میرم بیرون!؟

****

یه وقت زشت نباشه

ما به عنوان یه پسر ، ابرو بر نداشتیم

****

میگم یه وقت زشت نباشه
ما یه عکس با آیفون ، رو به رو آینه نداریم ؟

****

میگم یه وقت زشت نباشه
حالا که همه با وی چت کار میکنن
ما هنوز با همون یاهو مسنجر کار میکنیم

****

میگم یه وقت زشت نباشه
دیروز با مامانم دعوا کردم ، امروز آلبوم بیرون ندادم ؟

****

 

میگم یه وقت زشت نباشه
همه این روزا با آپشِن های آیفونشون پز میدن ، ولی ما هنوز با چراغ قوه ی 1100 مون پُز میدیم ؟

****

محمد بازدید : 31 شنبه 24 اسفند 1392 نظرات (0)

 

راست گفتی دوستـــــــ ...


روزگار بی حوصلگــی هاســـت!


قـــول میدهــــــم ...


اگر خوش عطرترین، چای روی زمین هم بودی...


لــــب سوز و دلچســـب ...


باز هم برای سرد شدنت، کسی صبر و حوصله نمیکرد.!


"نصفه لیوان چای.....نصفه لیوان آب یخ "


این گونه تو را مینوشیدند!!!


روزگار بدیســــــت ...!!!


درست وقتی تو در آتشـــی میسوزی


همه به بهانه ی یافتن قالبی یــــخ ...


تو را ترک مـــیکنند ...

 

tara بازدید : 31 جمعه 23 اسفند 1392 نظرات (1)
کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام... بابی پسر خیلی شری بود و همیشه اذیت می کرد... مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره. مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده. نامه شماره یک سلام خدای عزیز اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی. "دوستدار تو - بابی" بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد. نامه شماره دو سلام خدا اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. "بابی" اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمیده، واسه همین پاره اش کرد. نامه شماره سه سلام خدا اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم. "بابی" بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده، واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت، رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا... مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش. بابی رفت کلیسا، یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد...! بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت. نامه شماره چهار سلام خدا !! مامانت پیش منه! اگه می خواهیش، واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. "بابی"
محمد بازدید : 37 پنجشنبه 22 اسفند 1392 نظرات (0)

یادت باشد دلت که شکست ... سرت را بگیری بالا !
تلافی نکن، فریاد نزن، شرمگین نباش !
حواست باشد دل شکسته گوشه هایش تیز است !
مبادا که دل ودست آدمی که روزی دلدارت بود، زخمی کنی به کین !
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش ...
آرزویت بود !
صبور باش و ساکت

 

محمد بازدید : 27 پنجشنبه 22 اسفند 1392 نظرات (0)

پسره نه درس خونده؛
نه شغلی داره؛ نه ماشینی!
خلاصه هیچی نداره؛
ازش میپرسی ازدواج کردی؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با اعتماد به نفس میگه هنوز دم به تله ندادم!

محمد بازدید : 44 پنجشنبه 22 اسفند 1392 نظرات (1)

یه سوال ؟

.

.

.

.

.

تو که این همه مطلب باحالو میبینی چرا نظر نمیدی ؟

تعداد صفحات : 30

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 294
  • کل نظرات : 46
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 88
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 247
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 2,780
  • بازدید کلی : 40,451