loading...
توفاز|سرگرمی تفریحی توفاز
قابل توجه کلیه کاربران توفاز
با عضویت و ارسال مطلب در سرگرمی تفریحی توفاز یک درجه رایگان در تی وی چت به شما اهدا میشود
توجه داشته باشید که کاربری که بیشترین ارسال را داشته باشد در پایان هر ماه درجه دریافت میکند
احترام گذاشتن به قوانین سرگرمی تفریحی توفاز الزامی میباشد.و در صورت مشاهده مطلبی مغایر با قوانین توفاز
با نویسنده مطلب برخورد جدی میشود

جذب مدیر فعال

جهت تایید مطالب کاربران نیازمند یک مدیر فعال هستیم

شرایط مدیر فعال:

1:حضور جدی در توفاز

2:ارسال شماره موبایل..استان محل زندگی...نام و نام خانوادگی

-----

جذب مدیر فعال برای مدیریت بخش های انجمن


-----

اگر امادگی مدیریت در توفاز را دارید..

نام

نام خانوادگی

استان محل زندگی

خود را به  شماره 5000236231 ارسال نمایید

محمد بازدید : 42 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم

محمد بازدید : 31 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

محمد بازدید : 44 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

محمد بازدید : 40 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

محمد بازدید : 28 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

محمد بازدید : 29 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)
 
در مدرسه هیاهو بود بچه ها دسته دسته در هر گوشه ایستاده و درباره موضوع های مختلف صحبت میکردند یکی از فوتبال دیشب یکی از فیلم و..
بجز بابک که فکرش در خانه بود.
روزقبل:بابک بیا درس ها تو بخون ول کن بازی رو نه مامان فردا ورزش داریم میخام خوب تمرین کنم که حال سعید رو بگیرم. باشه حالا بازی کن بزار شب بابات بیاد من میدونم و تو. بابک همچنان داشت با توپش بازی میکرد که به طور اتفاقی توپش تو زیر زمین خونشون افتاد بابک که چیز های در مورد اون زیرزمین از گوشه کنار شنیده بود از ترس جلو نمیرفت آخر سر اگه بخاطر حال گیری از سعید هم بود به سمت زیر زمین رفت آرم از گوشه ی پنجره نگاهی به زیرزمین انداخت هیچ چیز معلوم نبود ناگهان سریع به طرف خانه دوید و مستقیم وارد آشپز خانه شد وجعبه ی کبریت رو برداشت. مامانش گفت: باز جایی رو آتیش نزنی بابک هم مثل همیشه گفت باشه و دوباره به سمت زیرزمین رفت در زیرزمین باز کرد سوکت کبریت رو محکم به ورقه کشید بوی گوگرد در فضا پیجید آرام آرام قدم بر میداشت ناگهان توپش رو در گوشه ای از زیرزمین دید با خوشحالی دوید که توپش رو برداره که کبریت خاموش شد و دستش رو سوزاند در همون لحظه جعبه ی کبریت از دستش افتاد هر چی با دستش زمین رو لمس کرد هیچ چیزی پیدا نکرد فقط قسمت در ورودی زیرزمین معلوم بود همون لحظه صدا بسته شدن در اومد بابک فهمید که باباش از سر کار اومد بابک که دو دل شده بود از یک طرف باباش و از طرف دیگر توپش بود سریع به سمتی که توپش رو دیده بود رفت تا دستش رو دراز کرد توپش اومد تو دستش اما همون لحظه چیزی مانند گوسفند پشمالو به دستش خورد بابک از ترس جیغی زد و به طرف در دوید سریع از زیرزمین خارج شد و در رو محکم بست وقتی نگاش به توپ افتاد تعجب کرد توپش خونی بود هر چی فکر کرد هیچ چیزی به ذهنش نمیرسید که باعث خونی شدن توپ بشه همون لحظه صدای باباش اومد بابک بابک بیا اینجا بابک بعد از سلام کردن رفت تو اتاقش و روی تختش دراز کشید و کتابش رو تو دست گرفته بود و داشت میخوند ولی ذهنش تو زیرزمین بود تا اینکه بعد از یک ساعت مامانش اون رو صدا زد بیا شام آمادست بابک بعد خوردن شام و زدن مسواک دوباره به اتاقش برگشت و به خوابی عمیق رفت.
فردا آن روز: در مدرسه هیاهو بود بچه ها دسته دسته در هر گوشه ایستاده و درباره موضوع های مختلف صحبت میکردند یکی از فوتبال دیشب یکی از فیلم و..
بابک که فکرش جای دیگه بود در فکری عمیق فرو رفته بود که ناگهان زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه دوباره به سمت کلاس ها برگشتند در کلاس هم بابک داشت با بغل دستیش درباره وقایع دیروز حرف میزد که معلم ناگهان صدایشان کرد و به هر دو یک منفی داد. چشم بابک به سمت معلم بود ولی ذهنش نه. بعد از خوردن زنگ مدرسه همه به سوی خانه هایشان راهی شدند. وقتی که بابک به خونه رسید سریع رفت لباس ها شو عوض کرد و به سمت زیرزمین رفت ناگهان..

 

محمد بازدید : 29 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

سلام من محسن ربیعی هستم 24 سالمه ساکن کرج از بچگی

 با خودم عهد بستم هیچوقت نترسم برای همین از همان بچگی

 ترسناکترین فیلمها از قبیل جن گیر و طالع نحس و..رو میدیدم و

احظار روح میکردم.حدود دو هفته پیش دختر جوان همسایه بغلی ما

یکشب در حالی که آتش گرفته بود از پشت بام خانه شان به حیات پرید

و تا سر حد مرگ سوخت.پدر پیرش هم دیوانه شد و در تیمارستان بستری شد.

 پلیس نتوانست علت مرگشو بفهمه و خونشون هم فعلا متروک مانده تا

یکی بیاد بخترش.خلاصه یکی از روزهای آخر هفته مادرم اینا

 چون حال مادربزرگم بد بود به تهران رفتند و گفتند شب می مانند

منم برای اینکه تنها نباشم به دوستم مهرداد زنگ زدم و گفتم

 بیاد خونه ما اونشب ما در مورد همه چیز صحبت کردیم تا بحث رسید

 به ترس و وحشت مهرداد با لحنی از تمسخر گفت: اگه من الان اینجا

نبودم تو از ترس شلوارتو خیس میکردی نه و بعد هرهر خندید.

 گفتم: اگه یه نفر تو دنیا باشه که از هیچ چیزی نترسه اونم منم خودت خوب

 میدونی .مهرداد با بی حوصلگی گفـت: برو بابا اینا همش حرفو دروغه

منم با عصبانیت گفتم: چرند نگو هیچم دروغ نیست

من از بچگی با جن و روح بزرگ شدم اصلا هم از هیچی نمیترسم

مهرداد گفت: اگه راست میگی خوب ثابت کن

چرا همیشه حرفش رو میزنی؟

منم گفتم: خیلی خوب با احضار روح چطوری؟

مهرداد گفت: خوب از هیچی بهتره!

ساعت 12 نصفه شب بود و من و مهرداد داخل حیاط شروع به احضار روح کردیم

برق هم قطع شده و سکوت فضا رو پر کرده بود هنوز چیزی از فراخوندن

روح نگذشته بود که صدایی از داخل خونه متروک آمد.

هردو نگاهی به داخل خانه کردیم و بعد نگاهمون بهم گره خورد

مهرداد گفت: من به این چرت و پرتا اعتقاد ندارم اگه راست میگی همین الان

برو داخل خونه بقلی و بعد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفـت: چیه میترسی؟

راستش کمی میترسیدم اما برای کم کردن روی مهرداد سریع پاسخ دادم: عمرا

سپس نردبون رو روی دیوار گذاشتم و در حالی که ازش بالا رفتم گفتنم

اگه داخل شدم و بهت ثابت شد اونوقت چی بهم میدی ؟

مهرداد گفت: تا یک هفته هرکاری تو بگی میکنم

گفتم: خوبه و از دیوار به حیاط خانه دخترک پریدم

مهرداد از نردبون و بالا آمد و در حالی که کنجکاوانه داخل حیاطو نگاه میکرد

 گفت: باید بری داخل اتاق دختره بعد از پشت پنجره وقتی دیدمت

حرفت ثابت میشه گفتم : باشه و بسمت داخل رفتم

چراغ قوه ضعیف و کم نورو داخل خانه انداختم و به آرامی از پله های

 سنگی خانه بالا رفتم تا به در بسته اتاق دخترک رسیدم.

مونده بودم کلیدش کجاست؟ که نور چراغ قوه روی پله های پشت بام افتاد

 و کلید زنگ زده نمایان شد آن را داخل قفل انداختم و درو باز کردم

در با صدایی ناله کنان باز شد نور ضیف ماه کمی داخل اتاق خوف دختر

را روشن کرد فکر اینکه دوهفته پیش یکی اینجا سوخته و مرده

مثل خوره مغرم را میخورد همین که قدم داخل اتاق گذاشتم

در بسته شد و عرق سردی از پیشانیم سرازیر شد با احتیاط قدم برداشتم

و بسمت آینه قدی و بزرگ دخت رفتم و داخلش به چهره ی رنگ پریده خودم

نگاه انداختم یک لحظه یک نور سفید با حاله آتشین داخل آینه افتاد که باعث شد

قلبم یکدفعه بایسته سریع برگشتم اما چیزی پشتم نبود دوباره به

آینه نگاه کردم خبری از آن نبود با خیالی آسوده گفتم: چه خیالاتی

سپس به سمت پنجره رفتم اما پنجره هم باز نمیشد

محکم به شیشه کوبیدم تا توجه مهردادو جلب کنم اما انگار نه انگار

فریاد زدم : مهرداد صدامو میشنوی اما خبری نبود!

مهرداد من گیر افتادم میخوام بیام بیرون اما نمیشه سپس بسمت

 در رفتم و هرچی مشت و لگد زدم خبری نشد

تا اینکه صدایی روح مانند و زمخت گفت:تازه اومدی به این زودی میخوای بری

با سرعت برق برگشتم و یکدفعه سر جام خشک شدم

 انگار یک پارچ آب یخ روی سرم ریخته باشند تنم مثل بید شروع به لرزیدن کرد

لبم بسته و دهانم قفل شده بود روی تخت دختر روحی جسد گونه و سوخته

با هاله ای آتشین بصورت وحشتناکی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد

و گفت: تو منو احضار کردی همین چند دقیقه ی پیش

میخواستی بدونی چطوری مردم هان؟

منم مثل تو یک روحو احظار کردم یک روح خبیث از اعماق جهنم

ازاون خواستم تا از آنجا برایم بگه اما چیزی نگفت همینطور ادامه دادم

تا اینکه عصابانی شد و با حرارت جهنم من آتیش زد و از پشت بوم به پایین انداخت

سپس خنده شیطانی کرد و از تخت بلند شد و طوری که در

 هوا پرواز میکرد بسمت من اومد و به حرفش ادامه داد : خوب آقای نترس

حالا نوبت تو که با من بیایی  بعد فریادی کشید و آتش تمام خونه رو پر کرد!

از شدت درد به خودم پیچیدم تمام وجودم آتیش بود

منو با خودش به پشت بام برد و همین که بسمت لبه پشت بوم رسیدیم

 نا پدید شد و گفت بیا دنبالم منم با سرعت به حیاط افتادم و همه جا سیاه شد!

 یکدفعه با صدای مهرداد از جا پریدم

مهرداد:چیه چت شده چرا داد بیداد میکنی پاشو

هیکلم خیس عرق شده بود و داشتم یخ میزدم

در حالی که قلبم تند تند میزد و نفس نفس میزدم گفتم : چی شده ؟

مهردادگفت: از من میپرسی ؟

هی داشتی میگفتی آتیش آتیش سوختمو.......

سریع گفـتم: دیشب چی شد؟

مهرداد گفـت: بابا مثلینکه حالت خیلی بده

یادت نیست قرار شد برای رو کم کنی احظار روح کنی که بهونه کردی

و گفتی بزار باسه فردا حالا هم باید احظار کنی مگه نگفتی نمیترسم

سریع سرش داد زدم: دروغ گفتم نمیترسم!

همه میترسن  دیگه هم احظار روح نمیکنم مهرداد خنده ی پیروزمندانه کرد

و گفت: میدونستم چاخان میکنی

کنارش زدمو گفتم: هر طور دوست داری فکر کن حالا برم صبحانه حاظر کنم

 تا از گشنگی نمردیم.

محمد بازدید : 34 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

به بعضی هام باید گفت
عزیزم شبای که خوابت نمیبره ... بجا ستاره ها .. دوست پسراتو بشمُری
خوابت میبره :)))

محمد بازدید : 38 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

اﺻﻼً ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺑﻪ ﺷﻌﻮﺭ دانشجو ءه :|
ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺷﮏ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﺗﻮ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ :|
تاکی ما این تحقیرا رو بپذیریم ؟؟

محمد بازدید : 34 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

روایت است که روزی لقمان و ایوب خواستند با اینترنت ایران کار کنند : بعد از 10 دقیقه
.
.
.
.
.
ایوب گفت :اه اه اه خسته شدم بابا . لقمان گفت :خفه شو اعصاب ندارم  !!!:)))

پول

محمد بازدید : 38 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

پول خوشبختی میاره ؛)

من حاضرم این ریسک رو بپذیرم

و به عنوان یک نمونه آزمایشگاهی به جهانیان ثابت کنم =))

والااااا

محمد بازدید : 30 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

هموطن عزیزم به خدا کریسمس برای مسیحی هاست نه برای با کلاسا ...دقت داشته باش انقدر هم تبریک نگو

 
محمد بازدید : 36 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

دختره قیافش شبیه "سر انگشتات بعد یه حموم طولانیه "

بعد رفتم یه جزوه بگیرم ازش برگشته میگه:

"من خودم قشنگم دلیل دمیشه خطمم قشنگ باشه" :|

یعنی من اعتماد به نفس اینو داشتم گزینه حمله به ایران الان رو میز من بود نه اوباما :|

لب

محمد بازدید : 36 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

پسر : رنگِ رژت خیلی قشنگه!
دختر : مرسی عزیزم!
پسر : می تونم مزه ش رو امتحان کنم؟
دختر : تو کیفم هست.وردار بخور ..!

سلامتی همه دخترای زرنگ :)

 
محمد بازدید : 28 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

یه همسایه داریم میگه تا تحریما اثر مستقیم نذاره مشکلی نیست!!!!!

تصورش اینه که یه روز اوباما تو قطعنامه مینویسه
فروش سنگک خاشخاشی به ممد آقا ممنوع!!!

ینی با همچین آدمایی من سرکار دارم :|

محمد بازدید : 38 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

نامزد های انتقال پایتخت:
1.اصفهان
2.مشهد
3.محسن رضایی
4.تبریز
5.شیراز
6.محسن رضایییییی :|

خخخخ دست بردار نیست لامصب :)

محمد بازدید : 34 جمعه 13 دی 1392 نظرات (0)

بعضی از " رابطــه ها " از بین نمیرونــد

فقط از قلــب به یجای دیگه منتقل میشـوند .

دقیقا گرفتین کجا یا بیشتر توضیح بدم :)) خخخخخخ

محمد بازدید : 30 پنجشنبه 10 مرداد 1392 نظرات (2)


1 – تمامی ناظرین باید فارسی تایپ کنند

2 - ناظرین باید رابطه ای دوستانه با كاربران و ناظرین و مدیران دیگر  داشته باشند

3 - ناظرین باید از به کار بردن الفاظ و القاب زشت به كاربران جدا خودداری كنند

4 - ممکن است برای برخی ناظرین ساعات بخصوصی تعیین شود که لازم است حتما در آن ساعتها حضور داشته باشند

5 - هر ناظر باید نسبت به معرفی سایت به کاربران و همچنین برقراری نظم در چت کوشا باشد

6 - از حضور اسامی نامناسب و خلاف قوانین و مقررات در چت خودداری نمایند

7 - ناظرین باید در ایجاد جو دوستانه ٬شاداب و صمیمی با دوستان و دیگر کاربران فعالیت نموده و در اتاق های شلوغ حضور داشته باشند

8 - افرادی که سخن های فرهنگی ، شعر و مطالب هنری در اتاق اصلی ارسال میکنند را تشویق نمایید

9 - از هرگونه بحث های سیاسی ، مذهبی و بحث هایی که موجب تفرقه و شدت بحث میگردد با دادن اخطار های لازم جلوگیری بعمل آورید

10 - ناظرین باید یک شخصیت مثبت و واقعی از خود نشان دهند زیرا اسم آنها نشانگر سایت است و نباید با دیگران شوخی کرده یا موجب آزار دیگر کاربران گردند

11 - در صورت مشاهده هرگونه توهین به مدیران و ناظرین و کاربران محترم و قدیمی چت به شدت برخورد کنید ، همچنین سعی کنید افراد خاطی را با صحبت های دوستانه در خصوصی متوجه اشتباهشان نمایید

12 - جهت یاری مدیریت ، هرگونه عملکرد اشتباه ناظرین دیگر را به مدیر های اصلی اعلام نمایید و مطمئن باشید که هیچ نامی از شما برده نخواهد شد.(البته این بدان معنی نیست که شما فقط ذهنتان را روی اشتباهات ناظرین دیگر مشغول کنید

13 - ناظرین عزیز باید از در اختیار قرار دادن اطلاعات شخصی خود ٬ شماره تلفن ٬عکس ٬ آیدی و غیره به کاربران خودداری کنند. چنانچه به دلیل افشای اطلاعات شخصی  باعث بروز تشنجی در روم شوید با شما برخورد خواهد شد 

14-برای ناظر شدن وخرید امتیاز ماهانه باید مبلغی برای کمک به ارتقاء روم پرداخت شود.

محمد بازدید : 38 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

میلرزم ... سرد بود آب پاکی که رو دستم ریختی

-----

دلم گرفته است ، به من یک لبخند قد عبور از این جاده را قرض دهید

-------

پر از داغ شقایق هاست آوازم برای تو
چرا دست از سر من بر نمی دارد هوای تو ؟ !

----

بقیه در ادامه مطلب

محمد بازدید : 53 شنبه 05 مرداد 1392 نظرات (0)

لامصب من هر وقت میرم تو{-72-} جاده از فاصله دور پلـــیس واسم دست تکون میده و ابراز ارادت میکنه ! خیلی آدمای با محبتی هستــن ! چطوری از این فاصله منو میشــــناسن !؟ یکیشون جوگیر میشه تا وسط جـــاده میاد! با حرارت خاصی واسم دست تکــون میده !! چراغ میزنم و با حرکت دست به ابراز علاقه شون جـــواب میدم ! دفترچه و خودکار تو دستشه ؛ میخواد ازم امـــضا بگیره ،اما الان وقت ندارم باشه واسه بعـــد ! اشک تو چشام حلقه میزنه از این همه احساسات پاک و بی آلایش {-80-}

محمد بازدید : 42 پنجشنبه 03 مرداد 1392 نظرات (0)
امروز گوشي پسر داییم رو بدون اين که بفهمه برداشتم و اسمم رو به "20009022" تغيير دادم. بعد با گوشي خودم اين پيامک رو براش فرستادم:
" مشترک گرامي، به عرض ميرساند شما در قرعه کشي همراه اول ، برنده يک دستگاه خودروي mazda 3 شده ايد. ضمن عرض تبريک لطفا جهت دريافت جايزه عدد (یه عدد ده رقمی)را به همين شماره بفرستيد.
هيچکس تنها نيست. همراه اول "
 
 
بنده خدا از ظهر تا حالا بالای بیست بار اون کد(عدد ده رقمی) رو داره برام میفرسته و من هر دفعه بهش جواب میدادم:
" مشترک گرامی کد ارسالی شما صحیح نمیباشد. لطفا مجددا ارسال فرمائید"
 
 
... الان اس داده : دهن مارو سرویس کردی همراه اول!!
منم اس دادم: مشترک گرامی حالا که فحش میدهید مزدا که سهل است دسته بیل هم بهتون نمیدیم!!!!

محمد بازدید : 38 پنجشنبه 03 مرداد 1392 نظرات (0)
ته دیگ طلایی رنگ خوشمزه هم نشدیم دو نفر سرمون دعوا کنند
 
شلغمم نشدیم یکی کوفتمون کنه خوب شه…..!!
 
ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه
 
قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم
 
خربزه هم نشدیم هر کی می خورتمون پای لرزش هم بشینه
 
موبایل هم نشدیم ، روزی هزار بار نگامون کنی
 
پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن
 
آهنگ هم نشدیم ، دو نفر بهمون گوش کن
 
مانیتور هم نشدیم ازمون چشم بر ندارن……!!!!!

محمد بازدید : 48 پنجشنبه 03 مرداد 1392 نظرات (0)

مـرد مـسـنـی بـه هـمـراه پـسـر 25 سـالـه اش در قـطـار نـشـسـتـه بـود. در حـالی کـه مـسـافـران در صـنـدلـیـهـای خـود نـشـسـتـه بـودنـد، قـطـار شـروع بـه حـرکـت کـرد.

بـه مـحـض شـروع حـرکـت قـطـار ، پـسـر 25 سـالـه کـه کـنـار پـنـجـره نـشـسـتـه بـود پـر از شـور و هـیـجـان شـد. دسـتـش را از پـنـجـره بـیـرون بـرد و در حـالـی کـه هـوای در حـال حـرکـت را بـا لـذت لـمـس مـیـکـرد،فـریـاد زد : "پـدر نـگـاه کـن درخـتـهـا حـرکـت مـی کـنـنـد. " مـرد مـسـن بـا لـبـخـنـدی هـیـجـان پـسـرش را تـحـسـیـن کرد.کـنـار مـرد جـوان، زوج جـوانـی نـشـسـتـه بـودنـد کـه حـرفـهـای پـدر و پـسـر را مـیـشـنـیـدنـد و از حـرکـات پـسـر جـوان کـه مـانـنـد یـک بـچـه 5 سـالـه رفـتـار مـیـکـرد، مـتـعـجـب شـده بـودنـد. نـاگـهـان پـسـر دوبـاره فـریـاد زد : " پـدر نـگـاه کـن دریـاچـه، حـیـوانـات و ابـرهـا بـا قـطـار حـرکـت مـیـکـنـنـد."

زوج جـوان پـسـر را بـا دلـسـوزی نـگـاه مـیـکـردنـد. بـاران شـروع شـد چـنـد قـطـره روی دسـت مـرد جـوان چـکـیـد. او بـا لـذت آن را لـمـس کـرد و چـشـمـهـایــش را بـسـت و دوبـاره فـریـاد زد :" پـدر نـگـاه کـن بـاران مـی بـارد، آب روی دسـتِ مـن چـکـیـد. "زوج جـوان دیـگـر طـاقـت نـیـاورنـد و از مـرد مـسـن پـرسـیـدنـد:"پـسـر شـمـا امـروز بـرای اولـیـن بـار است کـه بـیـنـایـیـش را بـه دسـت آورده و مـیـتـواند بـبـیـنـد؟؟؟
"مرد مـسـن پـاسـخ داد:" ایـن كـه ميـگي مـال تـوی داسـتـان بـود... پـسـر مـن واقـعـا اُســکُــلــه ^_^

محمد بازدید : 55 پنجشنبه 03 مرداد 1392 نظرات (0)


 ثبت شده در وزارت فرهنگ و ارشاد

قوانین چت روم

هرگونه بحث سیاسی، توهین به ادیان، توهین به مقدسات، آشفته کردن افکار عمومی، تبلیغ علیه منافع کشوری کاملا ممنوع میباشد
ادمین ها نظارت کامل بر روی این روم دارند و کاربران موظف هستند به ادمین ها احترام بگذارند
ارسال تبلیغات از سایت ها و وبلاگ های دیگر به هر عنوان کاملا ممنوع میباشد
هرگونه بحث در مورد مسائل جنسی و خلاف شرع اسلامی کاملا ممنوع میباشد
ارسال مداوم شکلک ها و پیام ها باعث کندی روم می شود و کاملا ممنوع میباشد

مدیریت چت روم

محمد بازدید : 36 چهارشنبه 02 مرداد 1392 نظرات (0)
نترس

گفته بودم سخت میگذرد

بی انصاف

حرفم را پس میگیرم بی تو اصلا انگار نمیگذرد

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 294
  • کل نظرات : 46
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 88
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 431
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 451
  • بازدید ماه : 610
  • بازدید سال : 3,373
  • بازدید کلی : 41,044